پاره ی وجودم... عزیز تر از جانم روزهای ده تا یازده ماهگی ات با وجود شیطنت های زیاد تو اونقدر شیرین و سریع گذشت که فرصت ثبت خاطراتت دست نداد... مهمترین اتفاق این ماه این بود که یاد گرفتی خودت رو پاهای کوچیکت بلند شی دستت رو تکیه گاه میکنی و از حالت نشسته می ایستی من به فدای اون پاهای کوچیک که انقدر زود یاد گرفتی خودت روشون بایستی و اتفاق مهم بعدی راه رفتنت بود! پنج روز از ورودت به یازدهمین ماه زندگیت گذشته بود که یک شب خونه ی عزیز بخاطر رسیدن به شیشه ی نوشابه سر سفره ی شام اولین قدم هات رو برداشتی و بعد از اون هر روز قدم هات استوارتر شد تا الان که تقریبا هفت هشت قدمی بدون کمک ما راه میری... چقدر خارق العا...